پاک رايي بود بر راه صواب

شاعر : عطار

يک شبي محمود را ديد او به خوابپاک رايي بود بر راه صواب
حال تو چونست در دار القرارگفت اي سلطان نيکو روزگار
دم مزن چه جاي سلطانست خيزگفت تن زن خون جان من مريز
سلطنت کي زيبد از مشتي سقطبود سلطانيم پندار و غلط
سلطنت او را سزاوار آمدستحق که سلطان جهاندار آمدست
ننگ مي‌دارم ز سلطاني خويشچون بديدم عجز و حيراني خويش
اوست سلطانم تو سلطانم مخوانگر تو خواني ، جز پريشانم مخوان
گر به دنيا در گدايي بودميسلطنت او راست و من برسودمي
خاشه روبي بودمي و شاه نيکاشکي صد چاه بودي جاه ني
باز مي‌خواهند يک يک جو مرانيست اين دم هيچ بيرون شو مرا
کو مرا در سايه‌ي خود داد جايخشک بادا بال و پر آن هماي